کودکی ام را که مرور میکنم به تو که میرسم همه چیز رنگ و لعاب پیدا میکند انگار زندگی ام با اولین حضور تو معنا پیدا میکند حضوری بهاری که هنوز خزانی به ان راه نیافته و نخواهد یافت حضوری سرار عشق و زیبایی کمی که فکر میکنم میبینم من با تو بزرگ شدم و تو با من من با تو قد کشیدم و تو با من نمی دانم تا حالا این را به تو گفته ام یا نه ؟ می دانستی عاشقت هستم ؟ می دانستی برایت می میرم؟ می دانستی تو رد پای مشکی ات را در همه ی خاطرات کودکی ام برایم به یادگار گذاشته ای؟ می دانستی وقتی باتمام شکوهت مرا در برابر نگاه های هرزه به آغوش می کشی بیشتر عاشقت می شوم ؟ و آنوقتست که وقتی به خانه بر می گردیم دلم می خواهد یک دل سیر بوسه بارانت کنم . نمی دانی وقتی برایم حیا و حرمت می خری چقدر دوست دارم خودم را بیشتر لابه لای آن دریای ملکوتی مشکی ات غرق کنم . می دانی ، حتما می دانی که برایم مقدسی و تقدس خیلی فراتر از عشق است مقدس من!!! نویسنده : چادری
[ یادداشت ثابت - چهارشنبه 92/8/16 ] [ 11:2 عصر ] [ چادری ]
[ نظرات () ]
|