زن که وارد مغازه شد چهره ی محمود در هم رفت . سرش را انداخت زیر . لبش داشت زیر دندان پاره میشد . هرچه زن میپرسید پسته کیلویی چند ؟ جواب نمیداد .آخرش هم گفت ما جنس نمیفروشیم . با عصبانیت بهش گفته بود مگه دست خودته ، پس چرا در مغازتو نمیبندی ؟ همانطور که سرش زیر بود گفت : هر وقت حجابت را درست کردی بیا تا بهت جنس بدم ... خاطره ای از شهید محمود کاوه اسوه ها جلد 2 ، صفحه ی 4 [ شنبه 92/8/18 ] [ 8:32 صبح ] [ چادری ]
[ نظرات () ]
|